داستان من از مرگ می ترسم در ادامه مطلب...
روزی جوانی جویای علم،نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید:من خیلی از مرگ می ترسم، نمی دانم چه کنم.من که زندگی خوبی دارم،کاری به کار کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم،چرا باید از این افکار رنج ببرم؟ استاد در جواب گفت:چه کسی به تو گفته است که تو داری زندگی می کنی ؟ جوان مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام،نفس می کشم،راه می روم،تصمیم میگیرم و … استاد ادامه داد و گفت:دقیقاً به همین دلایلی که می گویی زندگی نمی کنی،بلکه فقط زنده ای! علاییمی که تو از آن یاد می کنی،دلیل بر زنده بودن است،اما زنده بودن دلیل بر زندگی کردن نیست!
روزی جوانی جویای علم،نزد استاد دانشمند و با کمالاتی رفت و از او پرسید:من خیلی از مرگ می ترسم، نمی دانم چه کنم.من که زندگی خوبی دارم،کاری به کار کسی ندارم و دارم زندگی خودم را می کنم،چرا باید از این افکار رنج ببرم؟ استاد در جواب گفت:چه کسی به تو گفته است که تو داری زندگی می کنی ؟ جوان مدتی فکر کرد و گفت:چون زنده ام،نفس می کشم،راه می روم،تصمیم میگیرم و … استاد ادامه داد و گفت:دقیقاً به همین دلایلی که می گویی زندگی نمی کنی،بلکه فقط زنده ای! علاییمی که تو از آن یاد می کنی،دلیل بر زنده بودن است،اما زنده بودن دلیل بر زندگی کردن نیست! جوان پرسید:پس چگونه باید زندگی کنم؟ از کجا بدانم که دارم زندگی می کنم یا فقط زنده ام ؟ استاد در پاسخ گفت:نعمت زندگی همانند چشمه ی نوری است که از درون،وجود تو را نورانی می کند.زمانی که تو از این منبع نورانی،زندگی دیگران را هم نورانی کردی و شمع امیدی در دلشان نورانی کردی و شمع امیدی در دلشان روشن نمودی،آن زمان است که با تقسیم نور دلت،به راستی زندگی می کنی؛اما کسی که تمام خوبیها،شادیها،ثروت ها و خوشبختی ها را برای خودش بخواهد و کسی را در آنها سهیم نسازد،در واقع مرده است.جوان به سخنان استادش گوش داد،اما هنوز جواب پرسشی برایش مبهم بود…چه کسی مرا در شادیها،خوبیها و ثروتش با خود شریک می سازد؟استاد از این پرسش لبخندی زد و ادامه داد:تا زمانی که آن چشمه ی نورانی در دل تو روشن است،تو احساس شادی و خوشحالی خواهی نمود.وقتی دل تو روشن است،تو دیگر احساس نیازی به نور نخواهی کرد؛چرا که تو خود منبع نوری؛پس آن زمان از مرگ بیمی نداشته باش؛چون همیشه زنده ای و زندگی خواهی کرد… .
منبع:پیام نمای شبکه ی دوم سیما